بفکر افتادن. اندیشۀ جان گرفتن. بفکر جان افتادن. (از یادداشتهای لغت نامه) : از آن کوه راه بیابان گرفت غمی گشت و اندیشۀ جان گرفت. فردوسی، بناگاه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بفکر افتادن. اندیشۀ جان گرفتن. بفکر جان افتادن. (از یادداشتهای لغت نامه) : از آن کوه راه بیابان گرفت غمی گشت و اندیشۀ جان گرفت. فردوسی، بناگاه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)